اره من حاجت گرفتم
خیلی مدیونشم و مثل برادرم محسوبش میکنم
کتاب هاش رو دارم
و اسمش میاد ذهنم میره سمتش
وقتی تو کانال کمیل بودم دست میکردم زیر خاک ها و عطرش روحس میکردم
به حشرات بین خاک ها میگفتم خوش بحالتون دائما مهمون شهید ابراهیم هادی هستید
سلام من رو بهشون برسونید
من یه مدت خیلی فکر و خیال میکردم و این من رو عذاب میداد
تا جایی که کم اورده بودم
یه روز متوسل شدم به شهید ابراهیم هادی
گفتم داداشی اگر حالم بهتر بشه هر شب جمعه برات یه چیزی مسجد محلمون خیرات میکنم
اولین شب جمعه حلوا درست کردم و بردم
چون خجالتی هستم روم نمیشد بلند شم خیر کنم حلوا رو
تو دلم مدام میگفتم حالا که حلوا اوردیم رومون نمیشه بلند شیم از جامون.
بخدا همون لحظه برق مسجد رفت و تاریکی بر مسجد حاکم شد
و من از تاریکی استفاده کردم و حلوا رو پخش کردم
قطعا این ترفند از طرف شهید بود. حداقلش من اینطور برای خودم تعبیر کردم. مگه میشه اون مسجد با اون ابهتش ترانس برق سیار نداشته باشه...
دقیقا ما حلوا رو پخش کردیم و کارمون تموم شد یهو برق اومد
منم زمزمه وار خندیدم و گفتم دمت گرم داداش
باورتون نمیشه از فردای اون روز حال من رفته رفته بهتر شد و از اون اشوبی که داشت وجودم رو میگرفت کاسته شد. دمش گرم داداشمون رو. براش شاید روحش صلوات بفرستید لطفا