اشعار مناجات با خدا اثر استاد سازگار
رسید مژده كه سر زد هلال ماه صیام
مه دعا و نیایش مه درود و سلام
دهید مژده تمام گناه كاران را
كه حكم عفو شده از سوی خدا اعلام
مه نماز و مه روزه ماه استغفار
مهی كه پر بود از لطف خاص و رحمت عام
مباد ماه خدا بر تو بگذرد ای دوست
که بهر خود ندهی كار مثبتی انجام
شقی ست آنكه خداوندگار حیّ غفور
ورا نبخشد و گردد مه صیام تمام
چه صبح ها كه نفس ها در آن بود تسبیح
چه لحظه ها كه بود خواب آن ركوع و قیام
به هوش باش كه تقوی نكوترین عمل است
كلام ختم رسل باشد این خجسته پیام
خوشا كسی كه ز افتادگان بگیرد دست
خوشا كسی كه به كار خدا كند اقدام
حلال باد وصال خدا بر آن بنده
كه بگذرد زخطا و حذر كند ز حرام
بكوش بهر نماز و دعا چه روز و چه شب
بخوان كتاب خداوند را چه صبح و چه شام
از آن شراب كه ساقی آن خداوند است
بگیر در عطش روزه و بریز به كام
به یاد تشنگی روز حشر اشك بریز
برای تشنه لب كربلا بسوز مدام
به یاد حنجر خشكیدۀ امام حسین
بنوش آب و بگو با سرشك دیده سلام
اگر گرسنه شدی یاد كن ز طفل حسین
كه بی غذا دل شب خفت در خرابۀ شام
اگر كه دختر نه سالۀ تو روزه گرفت
دم غروب كه از دست می دهد آرام
بسوز و اشك بر آن كودك گرسنه بریز
كه جای نان به سرش سنگ ریخت از لب بام
اگر تلاوت قرآن دلت ربود از دست
به قدر و كوثر و یاسین و زخرف و انعام
بریز اشك بر آن لب كه شد ز چوب كبود
بیار یاد ز بزم شراب و رأس امام
سلام باد بر آن سر كه شد به نیزه بلند
گهی به نخل و گهی در تنور كرد مقام
برای یوسف زهرا بلند گریه كنید
كه از گلوی بریده به شیعه داده پیام
چو آب سرد بنوشید یاد من باشید
كه تشنه كام مرا كشت خصم خون آشام
بزن ز سوز جگر ناله آنچنان "میثم"
که سوز و شور محرم دهی به ماه صیام
بدم، مرا بـه پیمبـر ببخش یـا الله
به اشک دیـدۀ حیدر ببخش یا الله
تمام دار و نـدارم محبت زهراست
مرا بـه سـورۀ کوثـر ببخش یا الله
به اشک چشم حسین و حسن قبولم کن
مرا بـه این دو بـرادر ببخش یا الله
بـه درگـه تــو گنـاه مکـرر آوردم
مرا به عفـو مکـرر ببخش یــا الله
ببر به کربوبـلا زائر حسینـم کن
به آن ضریح مطهر ببخش یـا الله
به دستهای علمدار کربلا سوگند
به حرمت علـیاکبر ببخش یـا الله
به بانگ العطش نازدانههای حسین
به خون حنجر اصغر ببخش یا الله
به سیدالشهـدا و به خـون حنجر او
که شد بریده ز خنجر ببخش یا الله
به لحظهای که سر نیزه گشت با زینب
سـر حسین، بـرابـر، ببـخش یا الله
به خون میثم تمّار، جرم «میثم» را
به روی او تـو نیاور؛ ببـخش یا الله
رب خطاپـوش تویـی عبـد خطاکـار، منم
مستحق عفـو تویـی مستحـق نـار، منـم
لطف و کرم بین که دمد بوی گل از پیرهنم
گرچه تو خود باخبری خارتـر از خار، منم
گرچه سیه گشته رویم عفو تو داد آبرویم
آنکه گناهش شـده با عفو تو تکرار، منم
آنکه مرا دستتهی دید و پذیرفت تویی
آنکه ز لطـف و کرمت آمده سرشار منم
آنکه رها سازدم از دام خطا کیست؟ تویی
آنکه به زنجیـر خطا گشتـه گرفتـار، منم
آنکه کند جرم مرا از کـرمش عفو، تویی
آنکه فقط خوانـده تــو را داور غفار، منم
گر به جحیمم فکنی یـا بـه بهشتم ببری
بنـدۀ عشـق علـی و عتـرت اطهـار منم
«میثمم» و مهر علی حک شده بر لوح دلم
خـاک، ولــی خـاک در حیـدر کرار منم
عطا کردی خطا کردم، خطا کردم عطا کردی
وفا کردی جفا کردم، جفا کـردم وفا کردی
تو بیشرمی ز من دیدی و بر رویم نیاوردی
ز عبد بیحیای خود حیا کـردی حیا کردی
مرا هر لحظه زنجیـر گناهـی بود بر گردن
تو خواندی و مـرا از آتش دوزخ رها کردی
من از تو قهـر کردم تـو پیـام آشتی دادی
کرم کردی دوباره این فراری را صدا کردی
من بیچاره از غفلت دویـدم جـانب شیطان
تو از رحمت مـرا بـا دوستـانت آشنا کردی
تو بخشیدی گناهم را؛ خریدی اشک و آهم را
تو زخمم را شفا دادی تو دردم را دوا کردی
من از فرمـان تـو کردم تمّـرد، بـارمعبودا!
تو حاجات مـرا بـر لب نیاورده روا کـردی
من از خود آبـرو بردم تو بر من آبرو دادی
من از غفلت چهها کردم تو از رحمت چهها کردی
اگر میخواستـی در آتـش قهرت بسوزانی
چرا این روسیه را زایر کـرب و بـلا کردی
گرفتی در بغـل تـا قبر ثـارالله را «میثم!»
به سوی حق فرار از آتش قهر خدا کردی
چه بهتر است ببخشم به لطف و احسانم
چگونـه جسـم ضعیـف تو را بسـوزانم؟
اگـر تـو خالـق خـود را خـدا نمـیدانی
منم خـدا و تـو را عبـد خویش میدانم
شـرار قهـر مرا آب بحـر، کـافی نیست
مگـر ز اشک تـو آبی بـر آن بیفشـانم
تو غافلـی و مـرا لحظـهای نمیخوانی
بیا منم که تو را سوی خویش میخوانم
هـزاربـار شـدم از تـو خشمگیـن امّـا
تـو کیستـی کـه ز تـو انتقـام بستانم؟
به عزتم قسم ار سـوی مـن بیـایی باز
تو را ز لطف در آغـوش خویش بنشانم
ز بس که اشک تو را دوست دارم، از رحمت
بلا دهم کـه تـو را لحظـهای بگریانم
هـزاربـار گنـه کـردهای بیـا یکبار
بگـو: الـه مـن العفـو مـن پشیمانم
ز سالها گنهت بگذرم به یک العفو
ببخشم و به تو ثابت کنم که رحمانم
اگـرچـه از همه آلودهتر بوَد «میثم»
به ذات اقـدسم او را ز در نمـیرانم
رخ، زرد و مو سفید و همه نامهام سیاه
ره، دور و قد خمیده ز سنگینی گناه
اشکی نیامد از بصرم وای! وای! وای!
سوزی نمانده در جگرم آه! آه! آه!
بیاختیار، راه سپارم سوی جحیم
گر افکنم به نامۀ اعمال خود نگاه
یک مصرع است روز جزا کل نامهام
یک لحظه توبه کردم و یک عمر اشتباه
از بس گناه، پرده به چشمم کشیده است
تشخیص راه را ندهد دیدهام ز چاه
عمری گناه کردهام و توبه میکنم
با این زبان که ذکر تو را گفته گاهگاه
هرچند نیست در خور بخشش گناه من
مولای من! به عفو تو آوردهام پناه
فریاد از آن زمان که گناهان من روند
در پیش دیدهام رژه مانند یک سپاه
فردا که مادر از پسر خود کند فرار
«میثم» به خاندان پیمبر برد پناه
شبی پروندۀ خود را گشودم
برآمد ناله از هر تار و پودم
سراپا آب گشتم از خجالت
که آخر دست خود را رو نمودم
الهی! سیدی! العفو! العفو!
بدم؛ صد بار خود را آزمودم
تو بر لطف و عنایاتت فزودی
من از غفلت گناهم را فزودم
دریغا ای دریغا ای دریغا
تو با من بودی و من بیتو بودم
خطاکارم ولیکن گاهگاهی
به خاک آستانت چهره سودم
نه از پرونده جرمی پاک کردم
نه از آیینهام زنگی زدودم
چنان در آتش خجلت شدم آب
که خیزد با نفس از سینه دودم
تمام راهها را بستم اما
زبان معذرتخواهی گشودم
الهی! «میثمم» العفو! العفو!
اگرچه لایق عفوت نبودم
بسته به زنجیر گنه پای من
وای من و وای من و وای من!
وای! به محشر اگر افشا کنند
جرم مرا یکسره اعضای من
آه ز بگذشته و آیندهام
وای به دنیا و به عقبای من
روی به سوی تو کنم با چه رو؟
غرق گناه است سراپای من
پشت من از بار گنه شد دوتا
عفو کن ای خالق یکتای من
خالق من! گر تو نبخشی مرا
نیست به جز قعر سقر جای من
وای به روزی که عیان میشود
جرم من از دیدن سیمای من
هرچه کنی دور مکن از درت
از تو همین است تمنای من
هستی من هست ولای علی
جرم مرا بخش به مولای من
«میثم» بیبرگ و نوایم که هست
مهر علی حاصل فردای من
الهی یا الهی یا الهی
نگاهم کن نگاهم کن نگاهی
تویی رب جلیل و من ذلیلم
ندارم در بساطم غیر آهی
بوَد پروندۀ عمرم سراسر
سیاهی در سیاهی در سیاهی
چو کاه رفته بربادم که باشد
به روی شانهام کوه گناهی
مرا عجز و نیاز است و گدایی
تو را قدر و جلال و پادشاهی
گناه از چارسو شد سدِّ راهم
به جز عفوت ندارم هیچ راهی
پر کاهی ندارم تا ببخشی
ز راه لطف کوهی را به کاهی
تو را دارم ببخشی یا نبخشی
تو را خواهم بخواهی یا نخواهی
من از خشمت به عفوت میگریزم
پناهم ده پناهم ده پناهی
اگر چه از گنه روزم شده شب
تو را خواندم سحر یا صبحگاهی
صدایت میزند پیوسته «میثم»
جوابم ده جوابم ده الهی
الهی این من این جرم و خطایم
رهم دادی، مکن دیگر رهایم
بگیر از من مرا، اما نه از خود
بسوز اما مساز از خود جدایم
تو را گم کردم و خود گشتهام گم
صدایم کن صدایم کن صدایم
به من گفتند از اول عبد «هو» باش
چه باید کرد من عبد هوایم
تو آن ربی که با عبدت رفیقی
من آن خارم که با گل آشنایم
گنه کردم، نکردم شرم از تو
نمیدانم کجا رفته حیایم؟
خجالت میکشیدم بازگردم
تو گفتی باز هم سویت بیایم
نبودم عبد تا عبدم بخوانی
نگویم بندهام، گویم گدایم
سیه رویم مگر از لطف و رحمت
بشـویی بـا غبـار کربـلایـم
از آن بر خود نهادم نام «میثم»
که بخشی بـر علی مرتضایـم
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی
به خداییت قسم برتر از آنی که برانی
به تو مأنوسم و یکدم زتو مأیوس نگردم
چه به عرشم بکشانی چه به خاکم بنشانی
بنوازی بگدازی تو حکیمی تو بصیریبکشی زنده کنی مصلحت از توست تو دانی
من بیچاره به غفلت ز تو هر سو بگریزم
تو کرامت کنی و باز به سویت بکشانیکه مرا می دهد از لطف پناهی؟ تو پناهی
که تواند گره از من بگشاید؟ تو توانی
چه عذابم کنی از خشم و چه از مهر ببخشی
این محال است که از مملکت خود تو برانیهرچه خواهی به سرم آر ولی روی مگردان
هرچه دادی بستان لیک خودت را نستانیوای از سختی جان کندن و از لحظة مرگم
تو مگر پیشتر از مرگ، علی را برسانی
"میثم" از کوی تو جایی نرود گفتم و گویم
نروم از سر کویت چه برانی چه بخوانی
گنه کردی بیا می بخشمت گفتم که غفارم
تو با خود دشمنی کردی ولی من دوستت دارم
اگر من با تو بد بودم تو را دعوت نمیکردم
گشودم در که بر گردی ببینی لطف بسیارم
تو مهمان عزیزی بر من و من میزبان تو
چگونه میهمان نومید برگردد زدربارم
زبستر نیمه شب برخیز و اشکی ریز بر دامن
که با اشک شبت خاموش گردد شعله نارم
تو آن عبدی که در گرداب جرم و معصیت غرقی
من آن ربم که باشد دمبدم لطف و کرم کارم
بجز نومیدی از عفومببخشم هر گناهی را
امید آور امید آور که من از یأس بیزام
عذاب و عفو باشد هر دو تحت اختیار من
توان سوزانمت اما به بخشیدن سزاوارم
تو دائم غافل و من آنی از تو نیستم غافل
تو خواب و من زلطف و مرحمت پیوسته بیدارم
به بازار محبت اشک باشد بهترین کالا
که هر یک قطره را با یک یم رحمت خریدارم
اگر فردا بپرسند از تو ای (میثم) چه آوردی
بگو دستم تهی اما محّب آل اطهارم
باز کن در، منم منم یارب
عبد آلوده دامنم یارب
دلم آلوده است و با این حال
حرف دل با تو می زنم یارب
بهترین میزبان تو هستی تو
بدترین میهمان منم یارب
با تو پیوند دوستی بستم
گر چه با خویش دشمنم یارب
گر چه صدبار توبه بشکستم
باز هم توبه می کنم یارب
کرمی کن بگیر دستم را
که دگر توبه نشکنم یارب
کاش پیش از گنه روان می شد
روح از غالب تنم یارب
به کدامین گنه کنم اقرار
که بود روی گفتنم یارب
معصیت ها چو مار پیچیدند
همه بر دور گردنم یارب
آه از آن لحظه ای که می گردد
خانه گور مسکنم یارب
با همه تیره روزیم چون شمع
از شرار تو روشنم یارب
خارهای گنه به مهر علی
گشته خوشتر زگلشنم یارب
«میثمم» جز به خاک پای علی
سر به جائی نیفکنم یارب
عمرم همه را تباه کردم چه کنم
پرونده ی خود سیاه کردم چه کنم
تو عفو کنی از کرمت، امّا من
از اینکه تو را گناه کردم چه کنم
رباعی
با من همه جا رفیقِ راهی یارب
از درد نگفته ام گواهی یارب
من عبد ذلیل و تو خداوند جلیل
از من آهی زتو نگاهی یارب
رباعی
بگذشته گناهم از شماره یارب
جز عفو تو نیست راه چاره یارب
من عبد فراری توام یا الله
در باز کن آمدم دوباره یارب
رباعی
در کوی تو رنجِ ره نیاید به حساب
جرم من روسیه نیاید به حساب
سوگند به عفوت که گناهِ ثقلین
پیش کرمت گنه نیاید به حساب
رباعی
عمری به گناه پافشردم
بارِ دل خود به دوش بردم یارب
تو ناز مرا کشیدی و من غافل
سیلی زهوای نفس خوردم یارب
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم)