قصیده مشکل گشا داستان پیرمردی با نام عبدالله می باشد که در زمان های قدیم عمر خود را به تلخی هرچه تمام تر در بیابان و صحرا گذرانده است. برای مطالعه کامل داستان و متن کامل شعر قصیده مشکل گشا از غریب لاری در ادامه با بخش شعر ماگرتا همراه باشید.
در ایام قدیم، پیرمردی بنام عبدالله که همه زندگی خود را در بیابانها به سختی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده، خار می کند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد.
زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت. هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت.
عبد الله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید.
پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان، از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید، گفت: به عبد الله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری. این بگفت و از نظر غایب شد.
زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص، نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی. خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد.
آن روز هم که به صحرا رسید، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛ رهگذری تمام آنها را سوزانده بود.
عبدالله حیران و سرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده، روی زمین افتاد.
پس از لحظه ای سواری نورانی رسید، سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما. این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.
عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری می داد. چون تاریکی شب فرا رسید، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.
آن شب از شادی به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید. عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد.
کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد، عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.
در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را دید در شگفت شد. پرسید: این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود.
چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند. روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند. موقعی که در آب مشغول بازی بودند، کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد.
هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد. همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید. هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.
دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا.
خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند. شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند. عبدالله، پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند.
روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود: چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت، عبدالله از خواب بیدار شد، فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند.
قصیده مشکل گشا ، زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود.
همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید. مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. این را فرموده و از نظر غایب شدند.
شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.
تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.
? دانلود قصیده مشکل گشا به صورت فایل pdf
متن شعر قصیده مشکل گشا از غریب لاری
این شعر از غریب لاغری می باشد و در اصل به صورت مثنوی سروده شده است و لی مردم آن را به عنوان قصیده می شناسند. در ادامه این شعر زیبا را با هم مطالعه می کنیم.
✅ شعر قصیده مشکل گشا ✅
اول دفتر به نام کردگار
آنکه باشد خالق و آموزگار
می کنم حمد و سپاس آن کریم
آنکه نامش هست رحمن الرحیم
بعد نعمت کردگار لامکان
میکنم مدح شه آخر زمان
هست نامش رحمت للعاملین
در قیامت آن شفیع المذنبین
بعد از آن بر حضرت مشکل گشا
کو بود بر درد بی درمان دوا
مدح حیدر را شوم گویا زجان
خواهم از تایید حق سازم بیان
آن ولی حق علی شیر خدا
مظهر حق آن شه خیبرگشا
مرشد جبریل و شاه بحر و بر
بهر هر مشکل بود او چاره گر
آنکه در گهواره از در را درید
آنکه به امداد پیغمبر رسید
آن که کرار است در جنگ احد
قاتل کفار و عمر و عبدود
آن که جمله عالم در فرمان اوست
آن که در عرش معظم نام اوست
آن که باشد باعث گون و مکان
آنکه در دستش کلید دو جهان
بارالها حق جاه مرتضی
کن تو درد عالم را دوا
آمدم بر قصه پیر خدا
آن که آقایش بود مشکل گشا
بود عبدالله نامش در جهان
خارکش بودی به عالم شغل آن
روزها می رفت تنها سوی خار
شام برگشتی ز صحرا خوار و زار
روزهای گرم در فصل بهار
خار می کند و نهان کردی به غار
تا که دردی زحمتش کمتر شود
این ذخیره بر زمستانش بود
شد چو فصل دی بر آن مرد حزین
گفت با زن آن فقیر دل غمین
گشته ای زن قحطی اندر خانه ام
هست تاریک این زمان کاشانه ام
چون ببینم صبح من روی عیال
طفلهایم مضطرب با قیل و قال
آن یکی گوید پدر نان در کجاست
دیگری گوید پدر این حال ماست
حال بهتر باشد ای زن صبح زود
رو کنم بر سوی غارم همچو دود
چون که قدری خار در فصل بهار
کنده ام پنهان نمودم جوف غار
می روم فردا به بازار آورم
تا فروشم مصرف کاری کنم
بشنو از آن خار و آن مرد خدا
آن فقیر دل فکار و بینوا
کاروانی رفت در آن سرزمین
سوخت یک سر خار آن مرد غمین
چون که عبدالله شد بر سوی غار
دید خارش سوخته یک رهگذار
روی خود را کرد او سوی اله
گفت حالم را ببین ای بار اله
ای تویی رزاق بر هر نیک و بد
ای که نام پاکت الله الصمد
چون روم در خانه بر سوی عیال
من خجالت دارم از آن قیل و قال
با چه رو در خانه خود من روم
چون تسلی عیالم را دهم
ای الها مرگ را بر من رسان
ای کریم خالق گون و مکان
این بگفت و زد سر خود را به سنگ
رفت از هوش آن زمان او بی درنگ
هر زمان می گفت از صدق و صفا
مشکلم بگشا تو ای مشکل گشا
یا علی در مانده ام دستم بگیر
ای که هستی بی کسان را دستگیر
بر سرش آمد شه مشکل گشا
آن ولی حق علی شیر خدا
جست از جا و بگفتا السلام
کیستی دادم رسی ای نیکنام
شاه گفتا کن بیان احوال خود
سرگذشت و واقعات حال خود
گفت شاها حال زارم را بدان
خارکش هستم در این شهر و مکان
خارها کردم در این غار ای جوان
بر زمستان این ذخیره بی گمان
کاروانی رفته در این غار بین
سوخت یکسر خار من ای نازنین
روی برگشتن زار و خونجگر
گشته ام حیران و سرگردان و زار
مرگ خود را از خدا می خواستم
از غم اطفال سینه کاستم
شاه گفتا جمع کن زین خرده سنگ
کن میان توبره خود بی درنگ
گر خدا خواهد جواهر می شود
مطلبت از لطف حاصل می شود
هر شب جمعه تو ای مرد خدا
نقل کن یک مدح از مشکل گشا
هر زمان در کارت افتد مشکلی
کن علی را یاد بر گو یا ولی
گفت شاها نام خود را گو به من
گفت نامم بو تراب و بوالحسن
گفت شاها روزگارم را ببین
گفت رو در خانه ات راحت نشین
التماست نزد حق گشته قبول
بعد از این مقبول شد نزد رسول
آمدم در یاریت این سرزمین
هم به امر حق تو را گشتم معین
هر که عجز آرد به درگاه خدا
با یقین که می شود دردش دوا
بار الها حق شاه کربلا
حرمت شاهنشه خیبرگشا
رس به فریاد تمام بندگان
ای خدا زین فتنه آخر زمان
شاه گفتا چشم خود بر هم گذار
تا ببینی قدرت پروردگار
چون که عبدالله چشمش باز کرد
دید پیدا نیست آن آزادمرد
رفت عبدالله به سوی منزلش
گفت شرح حال را با زوجه اش
داد این زرها به من مشکل گشا
آن طبیب جمله علتهای ما
شب چو شد تاریک روشن شد اتاق
بخت عبدالله برون شد ز اتفاق
شهرت نامش تمام شهر شد
دولتش بسیار و عالیقدر شد
خانه خود را همه آباد کرد
بهر خود قصری ز نو بنیاد کرد
جملگی از کار او آگه شدند
آفرین گفتند بر آن هوشمند
موقع حج شد برای مستطیع
هرکه بد بر قول پیغمبر مطیع
قصد حج کردند جمعی بی شمار
بود عبدالله به آنها جمع و یار
با زنش گفتا که ای زن از وفا
هرشب جمعه بود واجب به ما
نقلی از مشکل گشا سازی بیان
بر تمام شیعه شاه جهان
چونکه رفت آن پیرمرد دلفروز
بعد عبدالله گذشتی چند روز
دخت عبدالله رفت سوی حمام
کار عبدالله بشد آن دم تمام
شد چه در حمام دخت خارکش
دختری دید او نشسته حور وش
اصل او پرسید گفتند ای فقیر
دخت سلطان است این ماه منیر
با ادب در نزد او کردی سلام
ایستاد آن دم به اعزاز تمام
دختر سلطان چو وضعش را شنفت
نزد خود بنشاند همچون گل شکفت
گفت اصل خویش را با من بگو
واقعات خویش را تو مو به مو
گفت باشم دختر یک خارکش
مطلبت را گو به من ای ماه وش
گفت این ثروت شما را از کجاست
گفت از دست شه خیبر گشاست
آن که عالم جمله در فرمان اوست
آن که در عرش معظم نام اوست
آن که بر داد همه عالم رسد
آن که فیاض است در نزد احد
پادشاه دو جهان باشد علی
مصطفی را هم وصی و هم ولی
این کرم را کرد بر ما آن جناب
فارغیم امروز از رنج و عذاب
چون که از حمام هر دو در شدند
سوی منزلگاه خود یکسر شدند
چون گذشتی روز دیگر دخت شاه
با کنیزش گفت رو ای مه لقا
دخت عبدالله را برگو پیام
خواهم آید نزد تو ای نیکنام
آن کنیزک روی اندر راه شد
آن زمان در قصر عبدالله شد
? مطالعه شعر بعدی پس از قصیده مشکل گشا : شعر گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود قیصر امین پور