یاسین
yasin.fileon.ir

اشعار درگذشت نوکر امام حسین ترکی

نویسنده : علیرضا | زمان انتشار : 08 آذر 1400 ساعت 11:29

حضرت امام حسین (ع)

کیست این پنهان مرا در جان و تن؟

کز زبانِ من همی گوید سخن

این که گوید از لبِ من راز کیست؟

بنگرید این صاحبِ آواز کیست؟

در من اینسان خودنمایی می کند

ادّعای آشنایی می کند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟

باورم یارب نیاید کاین منم

متّصلتر با همه دوری به من

از نگه با چشم و از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست

در پریشان گوئیش اسرارهاست

گوید او چون شاهدی صاحب جمال

حُسنِ خود بیند به سر حدّ کمال

از برای خودنمایی صبح و شام

سر برآرد گه ز روزن ، گه ز بام

با خدنگِ غمزه صیدِ دل کند

دید هر جا طایری بسمل کند

گردنی هر جا درآرد در کمند

تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهدِ بالا و پست

با کمالِ دلربایی در الست

جلوه اش گرمیّ بازاری نداشت

یوسفِ حُسنش خریداری نداشت

غمزه اش را قابلِ تیری نبود

لایقِ پیکانش نخجیری نبود

عشوه اش هر جا کمند انداز گشت

گردنی لایق نیامد بازگشت

ماسوا آئینهء آن رو شدند

مظهرِ آن طلعت ِ دلجو شدند

پس جمالِ خویش در آیینه دید

روی زیبا دید و عشق آمد پدید

مدّتی آن عشقِ بی نام و نشان

بُد مُعلّق در فضای بیکران

دلنشینِ خویش ، مأوایی نداشت

تا در او منزل کند جایی نداشت

بهرِ منزل بیقراری ساز کرد

طالبانِ خویش را آواز کرد

چون که یکسر طالبان را جمع ساخت

جمله را پروانه ، خود را شمع ساخت

جلوه ای کرد از یمین و از یسار

دوزخیّ و جنّتی کرد آشکار

جنّتی ، خاطر نواز و دلفروز

دوزخی ، دشمن گداز و غیر سوز

پرده ای کاندر برابر داشتند

وقت آمد ، پرده را برداشتند

ساقیی با ساغری چون آفتاب

آمد و عشق اندر آن ساغر ، شراب

پس ندا داد او نه پنهان ، برملا

کَالصَّلا ای باده خواران الصَّلا

همچو این مِی خوشگوار و صاف نیست

ترکِ این مِی گفتن از انصاف نیست

حَبَّذا این مِی که هر کس مستِ اوست

خلقتِ اشیا مقامِ پستِ اوست

هر که این مِی خورد جهل از کف بهشت(رهاکردن)

گامِ اوّل پای کوبد در بهشت

جملهء ذرّات از جا خاستند

ساغرِ می را ز ساقی خواستند

بارِ دیگر آمد از ساقی صدا

طالبِ آن جام را بر زد ندا

ای که از جان طالبِ این باده ای

بهرِ آشامیدنش آماده ای

گر چه این مِی را دو صد مستی بوَد

نیست را سرمایهء هستی بوَد

از خمارِ آن حذر کن کاین خمار

از سرِ مستان برون آرد دمار

درد و رنج و غصّه را آماده شو

بعد از آن آمادهء این باده شو

این نه جامِ عشرت ، این جامِ ولاست

دُرد او دَردست و صافِ او بلاست

بر هوای او نَفَس هر کس کشید

یک قدم نارفته پا را پس کشید

سرکشید اوّل به دعوی آسمان

کاین سعادت را بخود بردی گمان

ذرّه ای شد زان سعادت کامیاب

زان بتابید از ضمیرش آفتاب

جرعه ای هم ریخت زان ساغر به خاک

زان سبب شد مدفنِ تن های پاک

تر شد آن یک را لب ، این یک را گلو

وز گلوی کس نرفت آن مِی فرو

فرقه ای دیگر به بو قانع شدند

فرقه ای از خوردنش مانع شدند

بود آن مِی در تَغیّر در خروش

در دلِ ساغر چو مِی در خُم به جوش

چون موافق با لبِ همدم نشد

آن همه خوردند و اصلا کم نشد

باز ساقی برکشید از دل خروش

گفت ای صافی دلانِ درد نوش

مرد خواهم همّتی عالی کند

ساغرِ ما را ز می خالی کند

انبیا و اولیا را با نیاز

شد به ساغر گردنِ خواهش دراز

جمله را دل در طلب چون خُم به جوش

لیک آن سرخیلِ مخموران خموش

سر به بالا یکسر از برنا و پیر

لیک آن منظورِ ساقی سر به زیر

هر یک از جان همّتی بگماشتند

جرعه ای از آن قدح برداشتند

باز بود آن جامِ عشقِ ذوالجلال

همچنان در دستِ ساقی مال مال

جام بر کف ، منتظر ، ساقی هنوز

الله الله غیرت آمد غیر سوز

ساقیا لبریز کن ساغر ز می

انتظارِ باده خواران تا بکی؟

تازه مست جور کش را دور کن

مِی به ساغر تا به خطّ جور کن

مِی به شطّ بصره و بغداد دِه

نی به خط بصره و بغداد دِه

شطّ مِی را جز شناور بط نیَم

از حریفان فرودین خط نیم

باز ساقی گفت تا چند انتظار؟

ای حریفِ لاابالی سر بر آر

ای قدح پیما ، درآ ، هویی بزن

گوی چوگانت سرم ، گویی بزن

چون به موقع ساقیش در خواست کرد

پیرِ میخواران ز جا ، قد راست کرد

زینت افزای بساطِ نشأتین

سَرور و سر خیلِ مخموران حسین

گفت آنکس را که می جویی منم

باده خواری را که می گویی منم

شرطهایش را یکایک گوش کرد

ساغرِ می را تمامی نوش کرد

باز گفت از این شرابِ خوشگوار

دیگرت گر هست ، یک ساغر بیار

دیگر از ساقی نشان باقی نبود

زآنکه آن میخواره جز ساقی نبود

خود به معنی باده بود و جام بود

گر به صورت رِندِ درد آشام بود

شد تهی بزم از منی و از تویی

اتّحاد آمد ، به یک سو شد دویی...

لاجرم آن شاهِ صبحِ ازل

پادشاهِ دلبران ، عزّ وَجَل

چون جمالِ بی مثالِ خود نمود

ناظران را عقل و دل از کف ربود

پس شرابِ عشقشان در جام ریخت

هر یکی را در خور ، اندر کام ریخت

باده شان اندر رگ و پی جا گرفت

عشقشان در جان و دل مأوا گرفت

جلوهء معشوق شور انگیز شد

خنجر عاشق کُشی خونریز شد

پس به راهِ امتحان شد رهسپار

خواست تا پیدا کند آلاتِ کار

بانگ بر زد فرقهء ناکام را

بی نصیبانِ نخستین جام را

کای ز جامِ اوّلینتان اجتناب

جامِ دیگر هست ما را پر شراب

اولینتان با سکون حرف نون

ظلم می ریزد از این لبریز جام

ساقیش جامِ شقاوت کرده نام

مستی آن ، عشرت و عیش و سُرور

نشأه ی آن نخوت و ناز و غرور

هر دو می ، لیکن مخالف در خواص

هر یکی را نشأه یی ممتاز و خاص

این یکی مشحون ز تسلیم و رضا

آن یکی مملو ز آسیب و قضا

کیست کو زین جام گردد جرعه نوش

پندِ ساقی را کشد چون دُر به گوش؟

پرده پیشِ چشمِ حق بینان شود

آلتِ فتّالهء اینان شود

ظلمتی گردد ، بپوشد نور را

فوقِ روز آرد شبِ دیجور را

برکشد بر قتلشان شمشیرِ تیز

جسمشان را سازد از کین ، ریز ریز

تلخ سازد آبِ شیرینشان بِکام

روزِ روشنشان کند تاریک شام

گردد از تأثیرِ این فرّخ شراب

از جلال و جاه و منصب ، کامیاب

لیکن آخر نارِ سوزان جای اوست

دوزخِ آتشفشان مأوای اوست

پس برآمد جام بر کف ، دستِ غیب

سربرآوردند مشتاقان ز جِیب

چون مگس کردند غوغا بر سرش

می ربودند از کفِ یکدیگرش

اوّل آن مِی ، قسمتِ ابلیس شد

که وجودش مصدرِ تلبیس شد

جرعه ای هم زآن قدح قابیل خورد

زآن سبب خونِ دلِ هابیل خورد

گشت قسمت جرعه ای شدّاد را

جرعه ای نمرودِ بدبنیاد را

جرعه ای جالوتِ بداندیش را

جرعه ای فرعونِ کافر کیش را

همچنان بر هر گروه از هر قبیل

آن شرابِ عقل کُش بودی سبیل

باز آن مِی در قدح سیّال بود

هر چه  می خوردند ، مالامال بود

باز ساقی لب به استهزا گشود

گفت : رسمِ باده خواری این نبود

آن مُعَربد خوی درد آشام کو؟

بادهء ما را حریفِ جام کو؟

چون که استهزای ساقی شد تمام

مظهری برخاست از جا ، شمر نام

گفت هان ، در احتیاط باده باش

جام را آمد حریف ، آماده باش

این شقاوت را ز سرداران منم

دوزخت را از خریداران منم

با حسینت هم ترازویی کنم

در هلاکش سخت بازویی کنم

خانه اش را سیلِ بنیان کَن منم

دانه اش را آتشِ خرمن منم

خشک کرد آن چشمهء سیّال را

درکشید آنِ جامِ مالامال را

پاک بینان چون که چشم انداختند

دست و صاحبدست را بشناختند

دست ، ساقیّ نخستین جام بود

کز نخستین جام ، درد آشام بود

ذکرِ سرمستان سرم را کرد مست

عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست

ساقیا جامِ دگر لبریز کن

آتشِ ما را زآبی ، تیز کن

تا خرد ثابت بوَد بر جای خویش

مدعا را پرده میگیرد به پیش

سرخوشم کن زآن بجان پرورده ها

تا توهُّم را بسوزم پرده ها

مست گردم رشته ای آرم به دست

قصّهء مستان که گوید غیرِ مست؟

اوّل آدم سازِ مستی ساز کرد

بیخودی در بزمِ خلد آغاز کرد

برقِ عصیان صفوتش را خانه سوخت

شمعِ سوزان شد ، پرِ پروانه سوخت

نوح تا گردید با مستی قرین

شد به غرقابِ بلا کشتی نشین

مست شد ایّوب زآن جامِ بلا

گشت از آن بر رنجِ کرمان مبتلا

بیم آن بُد کز بلیّات و عِلل

ره کند در خانهء صبرش خلل

در خلیل آن نشأه تا شد شعله زن

کرد اندر آتشِ سوزان وطن

زد چو یونس از سرِ مستی قدم

ماهی اندر دم کشید او را به دم

تا فلک می رفت او را از زمین

ذکرِ اِنّی کُنت ُمِن الظّالمین

یوسف از مستی چو دل آگه شدش

جا ز دامانِ پدر در چَه شدش

تا سرِ یعقوب از آن پُرشور شد

از غمِ یوسف دو چشمش کور شد

مست از آن جامِ بلا شد تا کلیم

سالها در تیه محنت شد عقیم

عیسی از مستی ، قدم بردار شد

لاجرم سرمنزلش بر دار شد

احمد(ص) از آن باده تا شد سرگران

کرد بر وی رو بلا ، از هر کران

شورِ آن صهبا در آن قدسی دهن

گشت سنگی عاقبت دندان شکن

مرتضی' زان باده تا گردید مست

لاجرم در آستین بنموده دست

پَشّگان را دستخوش شد زنده پیل

شیرِ غرّان گشت موران را ، ذلیل

مجتبی' زآن باده تا سرمست گشت

شد دلش خون و فرود آمد به طشت

باز بینم رازی اندر پرده ای

هست دل را گوئیا گم کرده ای

هر زمان از یک گریبان سر زند

گه برین در ، گاه بر آن در زند

کیست این مطلوب ،کش دل در طلب

نامش از غیرت نمی آید به لب

در بساطِ این و آن جویای اوست

با حدیثِ غیرش اندر جستجوست

وه که در دریای خون افتاده ام

با تو چون گویم که چون افتاده ام؟

بیخود آنجا دست و پایی می زنم

هر که را بینم صدایی میزنم

وه که عشق از دانشم بیگانه کرد

مستی این دل مرا دیوانه کرد

یارب آفاتِ دل از من دور دار

من نمی گویم مرا معذور دار

مدّتی شد با زبانِ وجد و حال

با دلستم در جواب و در سؤال

گویم ای دل هرزه گردی تا بکی؟

از تو ما را روی زردی تا بکی؟

عزمِ بالا با همه پستی چرا؟

کاسه لیسا ، این همه مستی چرا؟

تا به چند از عقل و دین بیگانگی

دیده وا کن وانِه این دیوانگی

مُشتم اندر پیشِ مردم وامکن

پرده داری کن ، مرا رسوا مکن

غافلی کز این فساد انگیختن

مر مرا واجب کنی خون ریختن

دل مرا گوید که دست از من بشوی

دل ندارم ، رو دلِ دیگر بجوی

مانعِ مطلب برای چیستی؟

پردگی رازا ، تو دیگر کیستی؟

بحر را موجی بود از پیش و پس

آن کشاکش راز خود دانسته خس

باد را گردی بود از پس وپیش

در هوا مرغ آن دهد نسبت به خویش

تا نپنداری ز دین آگه نیَم

با خبر از هر در و هر ره نیَم

هست از هر مذهبی آگاهیَم

الله الله من حسین اللهیَم

بندهء کس نیستم تا زنده ام

او خدای من ، من او را بنده ام

نی شناسای نبیّیم نی ولی

من حسینی میشناسم بِن علی.

مرحوم استاد میرزا نورالله عمان سامانی

منبع مجموعه کانالهای مدح و مرثیه