کتاب مشکل گشا
نویسنده : معین | زمان انتشار : 08 مرداد 1400 ساعت 16:29
داستان عبدالله و قصیده مشکل گشا
در روزگار قدیم، پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده، خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد. زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت. هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت.عبد الله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید. پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان، از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید، گفت: به عبد الله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری. این بگفت و از نظر غایب شد.زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص، نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی. خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد.آن روز هم که به صحرا رسید، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛ رهگذری تمام آنها را سوزانده بود. عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده، روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید، سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما. این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری می داد. چون تاریکی شب فرا رسید، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.آن شب از شادی به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید. عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد. کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد، عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را دید در شگفت شد. پرسید: این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود.چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند. روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند. موقعی که در آب مشغول بازی بودند، کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد. همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید. هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا.خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند. شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند. عبدالله، پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند.روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود: چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت، عبدالله از خواب بیدار شد، فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند. زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود. همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید. مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. این را فرموده و از نظر غایب شدند.شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.هر که را مشکل بود، حلال مشکلها علی است دار دریای حقیقت، بحرِ بی پایان علی استبرگرفته از کتاب: مشکل گشا، تهیه و تنظیم: علیرضا دانایی، انتشارات: سعید نوین
اول دفتر به نام کردگار
آنکه باشد خالق و آموزگارمی کنم حمد و سپاس آن کریمآنکه نامش هست رحمن الرحیمبعد نعمت کردگار لامکانمیکنم مدح شه آخر زمانهست نامش رحمت للعاملیندر قیامت آن شفیع المذنبینبعد از آن بر حضرت مشکل گشاکو بود بر درد بی درمان دوامدح حیدر را شوم گویا زجانخواهم از تایید حق سازم بیانآن ولی حق علی شیر خدامظهر حق آن شه خیبرگشامرشد جبریل و شاه بحر و بربهر هر مشکل بود او چاره گرآنکه در گهواره از در را دریدآنکه به امداد پیغمبر رسیدآن که کرار است در جنگ احدقاتل کفار و عمر و عبدودآن که جمله عالم در فرمان اوستآن که در عرش معظم نام اوستآن که باشد باعث کون و مکانآنکه در دستش کلید دو جهانبارالها حق جاه مرتضیکن تو درد عالم را دواآمدم بر قصه پیر خداآن که آقایش بود مشکل گشابود عبدالله نامش در جهانخارکش بودی به عالم شغل آنروزها می رفت تنها سوی خارشام برگشتی ز صحرا خوار و زارروزهای گرم در فصل بهارخار می کند و نهان کردی به غارتا که دردی زحمتش کمتر شوداین ذخیره بر زمستانش بودشد چو فصل دی بر آن مرد حزینگفت با زن آن فقیر دل غمینگشته ای زن قحطی اندر خانه امهست تاریک این زمان کاشانه امچون ببینم صبح من روی عیالطفلهایم مضطرب با قیل و قالآن یکی گوید پدر نان در کجاستدیگری گوید پدر این حال ماستحال بهتر باشد ای زن صبح زودرو کنم بر سوی غارم همچو دودچون که قدری خار در فصل بهارکنده ام پنهان نمودم جوف غارمی روم فردا به بازار آورمتا فروشم مصرف کاری کنمبشنو از آن خار و آن مرد خداآن فقیر دل فکار و بینواکاروانی رفت در آن سرزمینسوخت یک سر خار آن مرد غمینچون که عبدالله شد بر سوی غاردید خارش سوخته یک رهگذارروی خود را کرد او سوی الهگفت حالم را ببین ای بار الهای تویی رزاق بر هر نیک و بدای که نام پاکت الله الصمدچون روم در خانه بر سوی عیالمن خجالت دارم از آن قیل و قالباچه رو در خانه خود من رومچون تسلی عیالم را دهمای الها مرگ را بر من رسانای کریم خالق کون و مکاناین بگفت و زد سر خود را به سنگرفت از هوش آن زمان او بی درنگهر زمان می گفت از صدق و صفامشکلم بگشا تو ای مشکل گشایا علی در مانده ام دستم بگیرای که هستی بی کسان را دستگیربر سرش آمد شه مشکل گشاآن ولی حق علی شیر خداجست از جا و بگفتا السلامکیستی دادم رسی ای نیکنامشاه گفتا کن بیان احوال خودسرگذشت و واقعات حال خودگفت شاها حال زارم را بدانخارکش هستم در این شهر و مکانخارها کردم در این غار ای جوانبر زمستان این ذخیره بی گمانکاروانی رفته در این غار بینسوخت یکسر خار من ای نازنینروی برگشتن زار و خونجگرگشته ام حیران و سرگردان و زارمرگ خود را از خدا می خواستماز غم اطفال سینه کاستمشاه گفتا جمع کن زین خرده سنگکن میان توبره خود بی درنگگرخدا خواهد جواهر می شودمطلبت از لطف حاصل می شودهر شب جمعه تو ای مرد خدانقل کن یک مدح از مشکل گشاهر زمان در کارت افتد مشکلیکن علی را یاد بر گو یا ولیگفت شاها نام خود را گو به منگفت نامم بو تراب و بوالحسنگفت شاها روزگارم را ببینگفت رو در خانه ات راحت نشینالتماست نزد حق گشته قبولبعد از این مقبول شد نزد رسولآمدم در یاریت این سرزمینهم به امر حق تو را گشتم معینهر که عجز آرد به درگاه خدابا یقین که می شود دردش دوابار الها حق شاه کربلاحرمت شاهنشه خیبرگشارس به فریاد تمام بندگانای خدا زین فتنه آخر زمانشاه گفتا چشم خود بر هم گذارتا ببینی قدرت پروردگارچون که عبدالله چشمش باز کرددید پیدا نیست آن آزادمردرفت عبدالله به سوی منزلشگفت شرح حال را با زوجه اشداد این زرها به من مشکل گشاآن طبیب جمله علت های ماشب چو شد تاریک روشن شد اتاقبخت عبدالله برون شد ز اتفاقشهرت نامش تمام شهر شددولتش بسیار و عالیقدر شدخانه خود را همه آباد کردبهر خود قصری ز نو بنیاد کردجملگی از کار او آگه شدندآفرین گفتند بر آن هوشمندموقع حج شد برای مستطیعهرکه بد بر قول پیغمبر مطیعقصد حج کردند جمعی بی شماربود عبدالله به آنها جمع و یاربا زنش گفتا که ای زن از وفاهرشب جمعه بود واجب به مانقلی از مشکل گشا سازی بیانبرتمام شیعه شاه جهانچونکه رفت آن پیرمرد دلفروزبعد عبدالله گذشتی چند روزدخت عبدالله رفت سوی حمامکار عبدالله بشد آن دم تمامشد چه در حمام دخت خارکشدختری دید او نشسته حور وشاصل او پرسید گفتند ای فقیردخت سلطان است این ماه منیربا ادب در نزد او کردی سلامایستاد آن دم به اعزاز تمامدختر سلطان چو وضعش را شنفتنزد خود بنشاند همچون گل شکفتگفت اصل خویش را با من بگوواقعات خویش را تو مو به موگفت باشم دختر یک خارکشمطلبت را گو به من ای ماه وشگفت این ثروت شما را از کجاستگفت از دست شه خیبرگشاستآن که عالم جمله در فرمان اوستآن که در عرش معظم نام اوستآن که بر داد همه عالم رسدآن که فیاض است در نزد احدپادشاه دو جهان باشد علیمصطفی را هم وصی و هم ولیاین کرم را کرد بر ما آن جنابفارغیم امروز از رنج و عذابچون که از حمام هر دو در شدندسوی منزلگاه خود یکسر شدندچون گذشتی روز دیگر دخت شاهبا کنیزش گفت رو ای مه لقادخت عبدالله را برگو پیامخواهم آید نزد تو ای نیکنامآن کنیزک روی اندر راه شدآن زمان در قصر عبدالله شدگفت ای خاتون رسولم من تورااین زمان از نزد دخت پادشاهاذن خواهد تا بیاید در برتتا نهد تاج کرامت بر سرتبا کنیزک گفت دختر این کلامدختر شه را ز من برگو پیامهم رسان از قول من او را سلامعرض کن قربانت ای والامقامگر قدم بگذاری اندر خانه امروشن از مقدم کنی کاشانه امشد کنیزک نزد دخت پادشاگفت عرض دخت عبدالله رادختر شه با کنیزک شد رواننزد دخت خارکش اندر زمانبا دو صد اعزاز در آنجا رسیدساعتی در آن مکان چون آرمیدبعد تکریمات و تعریفاتشانحرفهای چند آمد در میانیک شب و یک روز در آن جا بدندبعد از آن بر سوی قصر خود شدنداتفاقا آن شب آدینه بودخدمت آن دختر سلطان نمودمدحت مشکل گشا از یادشانرفت آن شب واژگون شد کارشاندختر سلطان بگفت ای محترمسوی قصر من بیا ای خواهرمدخت عبدالله آن برگشته بخترفت سوی قصر و سوی تاج و تختچون که وارد شد به درگه آن زمانپیشوازش گردد دختر شادمانبا دو صد شادی نشستند هردوشاندر تکلم آن دو تن در آن مکاندختر سلطان بگفت ای محترمخیز تا گردش رویم ای خواهرمدست یکدیگر گرفتند شادمانسوی باغ دختر سلطان روانهر دو تن وارد شدند در صحن باغاز نوای قمریان و صوت زاغمحو صوت بلبل خوشخوان شدنداز صدای بلبلان حیران شدندمیل کردند هر دو تن بر سوی آبهر دو تن عریان شدند با صد شتابتا که در آن حوض غوطه ور شدنداز شنا و بازی اش لذت برندقدرت حق مرغی از بالا فرودآمد و عنبرچه دختر ربودآمدند از آب بیرون شادمانسوی قصرش دختر شه شد روانگشت بیرون دختر آن خارکشاندر آن ساعت به سوی منزلششب چه آمد پیش دخت پادشاهیاد عنبرچه فتاد آن مه لقاشد روان در باغ بهر جستجوهرچه گردش کرد ندید آن ماهروبا کنیزک گفت رو مانند دودنزد دخت خارکش این لحظه زودگوی با دختر ز من با احترامدختر سلطان رسانیدت سلامبعد از آن گفته است ای خاتون منکاری افتاده است مکل پیش منگمشده عنبرچه ام در صحن باغنیست پیدا هر کجا کردم سراغگر شما دیدید بفرستید آنتا که قلبم جمع گردد این زمانشد کنیزک نزد دخت خارکشمی طپید هر لحظه دل اندر برشگفت با وی خانمم گفته چنینگمشده عنبرچه ام ای مه جبینگرشما دیدید بدهید از کرمتا که آیم من برون از هم و غمگفت بر از قول من او را سلامعرض کن قربانت ای والا مقاممن ندانستم که کردم دوستیبا شما این شد طریق راستیتهمت دزدی زدی آخر به مندارم از تو خواهشی ای نیک زندر عوض بدهم تو را عنبرچهبهتر و مرغوبتر عطرین چهشد کنیزک نزد دخت پادشاهگفت شرح دخت عبدالله رادر غضب شد آن زمان مه لقارفت با گریه به نزد پادشاهشرح حال خویش و آن دختر بگفتدر جواب دخترش آن شاه گفتاین زمان بدهم سزای سارقینرو تو اندر قصر خود راحت نشینبا غلامان گفت آن شاه عنیدمال عبدالله را غارت کنیددخترش را با زنش سازید اسیرآورید در حبس باشند دستگیرتا که دیگر سارقین عبرت برندسارقین از فعل خود نادم شوندچون شدند در حبس وارد آن زمانمادر و دختر به هم گریه کنانمادرش گفتا به دختر ای حزینیادآور از یتیم شاه دیندر خرابه بی کس و نالان شدنداز جفای شامیان گریان شدندطفل شاهدین سکینه با فغانرو به زینب کرد گفتا عمه جانما مگر منزل نداریم این زمانگشته است اندر خرابه جایمانما اگر امروز در بند و غمیمباید این تقلید از زینب کنیمبشنو از عبدالله آن مرد خداآن فقیر دل فکار بینوابود در کشتی به سوی حج روانغافل از اوضاع چرخ بی امانناگهان کشتی او با صد شتابخورد بر کوهی درافتادی در آبرو به حق بنمود گفت از سوز جانای خداوند زمین و آسمانلطف خود شامل نما ای مستعانبار الها ز آب دریایم برهانشد دعایش مستجاب کبریاشد به ساحل گشت محفوظ از بلاسوی شهرش شد روان با حال زارمو پریشان چشم گریان دل فکارگشت شب وارد به شهر و کشورشرفت عبدالله سوی منزلشخانه را ویرانه دید آن پیرمردزان مصیبت سینه اش پر شد ز دردگشت جویا از کسی آن حال راگفت شخصی شرح و هم احوال رادخترت رفته به قصر پادشاهنزد دخت شاه آن نیکو لقادخترت را تهمت دزدی زدندخانه ات غارت شده ای مستمندحال،زن با دخترت باشد اسیرحبس سلطانند ای مرد فقیرآن شب عبدالله با حال نحیفشد درون خانه اش خوار و ضعیفصبح شد در نزد شد بی درنگگفت با مردان توان انگیخت جنگحبس جایز نیست بر زن ای امیردر عوض کن مرد او را دستگیرمن رضا باشم کن اندر کند بندهمچنان موسی بن جعفر زیر بندبود در زندان هارون هفت سالدر غریبی دور از اهل و عیالمن نیم بهتر ز اولاد امامحضرت سجاد چون در شهر شامشاه گفتا با غلامان شریرزود عبدالله را سازید اسیرکند هم زنجیر در پایش نهیدزوجه اش با دخترش سازید اسیرمدت شش روز عبدالله زاربود در زندان حقیر و خوار و زاردر تضرع بود با پروردگارکی رحیم و راحم و آموزگاربارالها چیست آخر جرم منمن شدم امروز در کند و رسنهر زمان می گفت یا مشکل گشامشکلم بگشا تو ای شیر خدایا علی از لطف خود دستم بگیرعفو کن تقصیرم ای کیوان سریرگریه کرد آن پیرمرد از اضطرابشد شب جمعه دعایش مستجابزد سر خود را به کند و شد ز هوشآمد آوازی ز حق او را بگوشصبح چون از خواب برداری تو سرسکه ایی بینی تو اندر پای درصرف کن اندر ره مشکل گشاقصه مشکل گشا را کن اداچون به هوش آمد در آن دم پیرمردسر به سوی حق نمود و سجده کردسکه را دید و ز غم آزاد شداندر آن زندان غم دلشاد شدگفت با آقای خود مشکل گشاقاصدی بر من رسان ای مرتضیناگهان گردید نمایان یک سواربر در زندان بیفتادش گذارگفت عبدالله با آن نوجوانبر رضای خالق کون و مکانگیر این سکه ز من رو سوی شهرگیر نقل و قند و قدری شکرتا کنم انفاق در راه خداتا بگویم قصه مشکل گشارو به عبدالله نمود آن دم سوارگفت از مشکل گشا دستی بداراین سزای دزدیت دادست شاهبازگویی حضرت مشکل گشاقلب عبدالله شکست از حرف آنگفت رو گردی الهی سرنگانسرنگون شد اسب او در بین راهاوفتاد و مرد او با حال زارنعش او بردند اندر منزلشباب او آگاه شد بنمود غشبعد غش آن باب او دیوانه شداتفاقا سوی زندان خانه شدگفت عبدالله بدان روشن ضمیراز چه گریانی بگو ای مرد پیرگفت بودم یک جوانی گلعذارشد برون از خانه از بهر شکاراوفتاد از اسب عمرش شد فنانیست از داغش دگر هوشم به جاهمچو شب تاریک گشته بخت منگر توانی چاره ای کن بهر منگفت عبدالله با آن بینواعرض حاجت کن تو بر مشکل گشاهم بگیر این سکه را بر این زمانبر رضای خالق کون و مکاننقل گیر از شهر و آور از وفاتا بگویم قصه مشکل گشانفس سرکش را دمی خاموش کنقصه مشکل گشا را گوش کنسکه را بگرفت مرد دل فکاررفت سوی شهر با حالی نزارنقل و شیرینی گرفت آن مستمندشد به زندان بر کنار کند و بندگفت عبدالله آن مرد خدادر زمان یک مدح از مشکل گشاهر زمان می گفت از صدق و صفامشکلم بگشا تو ای مشکل گشاپیرمرد داغدیده دردمندشد به سوی خانه با حالی نژندشخصی آمد گفت او را از وفاچون که رفتی نزد آن پیر خداحاجت او را به جان کردی قبولاز تو شد خشنود الله و رسولشد شفیعت حضرت مشکل گشازنده شد فرزندت از لطف خداباش خوشدل ای حزین محترمآمدی از لطف حق بیرون ز غمدید چون روی پسر را پیرمردشکر حق گفت و زمین را سجده کردکرد پرسش شرح حال از آن پسردر جوابش گفت آن نیکو سیرکرده نفرینم چه پیر دل فکارمن شدم مغضوب قهر کردگارجان من بابا چه شد از تن برونروح من بردند اندر آسماندر عزایی سخت افتادم بدانتا تو در زندان شدی گریه کناننزد عبدالله آن مرد خداچون شنیدی قصه مشکل گشاحضرت مشکل گشا شاه کبارکرد آزادم به حکم کردگارگفت:من گویم به این شاه دغااین چنین گفتا شد مشکل گشامن غضب کردم چه عبدالله راچون شب جمعه نبد بر یاد مادخت عبدالله زار دل فکارکی کند دزدی شه بی اقتدارز امر حق مرغی فرستادم بدانتا ربود عنبرچه را از آن میانحال عنبرچه بود جوف چناردر میان باغت ای ظالم شعارآن پسر با باب خود همراه شدزود اندر قصر نزد شاه شدشاه شد در باغ با جمعی امیراز چنار افتاد عنبرچه به زیرگفت شه آرید عبدالله راهست بی تقصیر آن مرد خداخادمان شاه در زندان شدندزود برهاندند وی از کند و بندواردش کردند بر قصر امیراز خجالت شاه سر انداخت زیربعد از آن گفتا به عبدالله شاههستم از کارم به نزدت عذر خواهاز گناهم در گذر ای با وفامحض آن سلطان دین مشکل گشاآن شهنشاهی که لطفش بیحد استبر سر شاهان عالم سرور استگفت عبدالله که ای شاه جهاناز دل و جان عفو کردم این زماننیست تقصیر از تو ای شاه بلندبود تقدیرم چنین در کند و بندحضرت مشکل گشا شاها چنینگوشمالم داد من دارم یقینشاه او را مهربانی کرد بازعذرخواهی کرد او را نیازدولت آن پیرمرد خارکششادگشت و شد روان در منزلشبا عیالش خوشدل شادان شدندشکر حق می کرد مرد هوشمندبارالها حرمت مشکل گشاحق احمد شافع روز جزاحرمت سبطین و زهرای بتولحرمت ذریه پاک رسولحق آن شاهی که در دشت بلاشد تنش پامال اسب اشقیاحق اشخاصی که دارند آبروروز و شب دارند با حق گفتگوجمع این مجلس مگردان نا امیدبارالها حرمت شاه شهیدجمله را حاجت روا کن ای کریمای که نامت هست رحمن الرحیمهیچ امیدی را مگردان نا امیدبارالها حق قرآن مجید